حداقل حق دارم به تعداد تک تک ثانیههایی که فهمیدم رفاقت یعنی چه و رفیق چیست و این حرفها، حرف از رفاقت بزنم. البته میشود همین بلدشیتهایی توی این کانال و آن کانال میبینید. اما حقیقتا حرفم این است که بیایید رفاقت را جدای از نعمت، یک جور امتحان الهی توصیف کنیم. از همان امتحانهایی که پوستت کنده میشود تا از آن سربلند بیرون بیایی. یکبار امتحان میشوی که رفیق را عوض کنی تا عوضی نرود و یکبار عوضی ها میشوند رفیقت تا ببینند عوض میشوی که عوضی بروی یا نه.
یکجا هم با رفیق احمق امتحانت میکنند تا صبرت را بسنجند. مثلا این که آن رفیق احمق آنقدر در تنگنای حماقتش قرارت میدهد که یکهو از کوره در بروی و هرچیزی از دهانت درمیآید را نثار یکنفر کنی. من آن یکنفر را نمیدانم دقیق کیست برای همین میگویم هر شخصی. هر شخصی یعنی میتواند مادر و خواهرت باشد، میتواند نسبتها دورتر شود، میتواند کارمند بانکی باشد که کارتان در آن گیر است و یا حتی نعوذبالله برسد به خدا و پیغمبر و کفر.
حالا البته میخندید اما به حماقت برخی از رفقا نگاه کنید که نه از سر بدجنسی و بدذاتی، بلکه از سر سادگی و نادانی برایتان هزینه میتراشند.
پ.ن: از وبلاگم لذت میبرم، شده یک قهوه خانه ته یکی از کوچه های چهارباغ که توی ویترینهای رنگارنگ بوتیکها و تریاها معلوم نیست. من حالا آمده ام اینجا به تنهایی دوسیب دود کنم، یک چای نبات بخورم و بروم به گشتن توی چهارباغ.
نه؟
دانش آموز دوم دبیرستان بودم که این وبلاگ را راه اندازی کردم، الان هم چندماه از فارغ التحصیلی ام در دانشگاه گذشته. این بیقوله هفت هشت سال عمر دارد. برای نوشتن کلمه به کلمه مطالبش وقت ها گذاشتم.
سال 93 بود که مطالب در بلاگفا پرید. پرید و در قسمتی از تاریخ خزید و گم شد. سال 93 اوج نوشتن های من بود، همان سالی که برای اولین بار رسما مسئول یک قسمت در یک نهاد شدم تا استرس های یک نفر آدم کنکوری. بعدش دیگر وبلاگ نویسی ام کمتر شد، آن هم نه به دلیل مشغله، به لطف تمامی شبکه های اجتماعی. چند شب پیش همت کردم و با استفاده از سایت آرشیو، چندتاییشان را خواندم. توی نوشتن خیلی قوی تر از آن روزها هستم ولی حس کردم توی سوژه یابی و گاهی دغدغه هایی که باید پایشان را بکشانم وسط مجازی کمرنگ تر شده ام. این را هم میگذاریم به لطف همان شبکههای اجتماعی که یادمان دادند بیشتر از دو سه خط بنویسی یا بخوانی گیم آور شدهای و سوختی.
اما آخرش نوشتن در اینجا یک حال عجیب و جدید میطلبد. وبلاگ حیاط خلوت ماهایی شده که یک زمانی برای دانه به دانه کامنتها و پستها ذوق میکردیم. این را هم میاندازیم گردن تکنولوژی!
تکنولوژی است و من دولت یازدهم و حتی دوازدهم. همه چیز را از آن میبینم نه از خودم، من این روزها خیلی دلم تنگ شده برای حداقل هفت هشت سال پیش. برای آن روزهایی که اینستاگرام و این حرفها برایما شوخی بود.
البته یک روز سر فرصت در این بیغوله دلتنگیام را جار میزنم. عقیده دارم اگر امروز خوانده نشود، فردا که میمرم یکنفر میآید و میخواند. ما که الگو نشدیم، شاید درس عبرتی بشویم.
فی الحال، این بیغوله حرفها دارد. من حوصه ندارم اما این بیغوله دارد. این آدم حوصله ندار بزودی خیلی چیزها برای فریاد زدن در این کلبه احزان و این کشتی به جودی نشسته مینویسد.
چگونه با ماهی هشت میلیون تومان زندگی کنیم؟
زندگیات را قورت بده
رسول شاکرین
(منتشر شده در شماره 2685 رومه وطن امروز، 1397/12/28
اخیرا جناب آقای وکیلی نماینده تهران در مصاحبهای گفتهاند که با حقوق 8 میلیون و 300 هزارتومان نمیشود زندگی را گذراند. در این متن قصد داریم تا طی سوالاتی این مسئله را برای شما بازگوتر کنیم:
الف) دلسوز و مردمدار باشد.
ب) با دومیلیارد باج دادن به کرباسچی، در لیست امید قرار بگیرد.
پ) بتواند با هشت میلیون تومان زندگی بگذارند.
ت) هیچکدام، سوال انحرافی است.
2- با هشت میلیون تومان چه کاری میتوان کرد؟
الف) قبلنا میشد باهاش پراید خرید الآن نمیدونم!
ب) یه متر زمین مرکز شهر میشه باهاش خرید.
پ) برو بابا وکیلی میگه نمیشه باهاش زندگی کرد.
ت) میدیم به وکیلی بذاره رو اون هشت تومنش تا زندگیش بچرخه.
3- چگونه برخی از مردم راه گذران زندگیشان با یارانه است؟
الف) نمیدونم اگه فهمدید به ما هم بگید.
ب) اینا دروغه از وقتی اومده مردم به یارانه نیاز ندارن.
پ) ما هیچ ما نگاه!
ت) اینا ابر انسان هستن و باید از روی زندگیشون جوخه خودکشی 2 رو بسازن.
4- وکیلی چگونه با هشت میلیون تومان زندگی بگذراند؟
الف) با نون بخوره سیر میشه.
ب) بره خدا رو شکر کنه این حرفا چیه؟
پ) یه چند روز بیاد وسظ مردم خود به خود یاد میگیره.
ت) خودش بحقوقه!
و ای فرزند، اگر در بند سجن گشتی و زندانیای گشتی، قانون را از آن پدرت بدان و هرگاه خواستی، از آن هتل شش ستاره مرخصی بگیر و فلنگت را بربند و چندروزی غیب شو که در خبر است مالیدن المرخصی، افضل من المالیدن بیت المال، و چون جیم فنگ زدی به هیچ احدی نفرما که کجا رفتهای حتی به زوجه خویش؛ که گویندی در بلاد ایران، فردی بود مرتضوی نام که دستی بر افشای سوالات کنکور و بخوربخورهای سازمان تامین اجتماعی داشت و به زندان نیامدی، چون به زندان آمدی، مرخصی گرفتندی و مرخصی را مالیدندی، به گونهای که اژهای و رفقا هر کجا را گشتندی، نشان از وی نیافتندی و وی چونان قطرهای گشتندی که در زمین فرو رفتندی و از زوجه وی سوال کردندی که یا زوجه سعید، اَینَ سعید؟ فرمود سعید در تهران پهلوی خودم جلوس فرمودندی و مشغولالذنبه سعید هستندی اگر فکر کردندی سعید اینجا نیستندی!
و تاریخ به همین منوال طی گشت تا روزی که به ظاهر یکشنبه بود و از هر شنبهای برای ما شنبهتر که خبر آمد سعید را در بلاد شمال، در دومین روز از دومین ماه سال، در حال عشق و حال، با آن همه مدلول و دال، به زنجیر کشیده و تحویل بداند تا قانون در مورد وی حکم کرده و به هتل اوین برگردد!
و تو ای گیلانشاه، خوب به سعید بنگر که سعید افضل الجیمفنگان و اشکنالقانون شکنان است، و از او مالیدن مرخصی را بیاموز که ما قبل سعید هم، مهدی نامی بود از تیره هاشمی رفسنجانیها، که در عزای پدر ماهها مرخصی را مالیدندی و گویندی که از قضا وی نیز دوباره به مرخصی آمدندی، و خاک بر سرت گیلانشه اگر نتوانی، که همانا مهدی و سعید با آن همه مکافات توانستند و مالیدند!
دیگر خوابم میآید گیلانشاه، باشد که فراری خوبی شوی!
پدرت، قابوس!
پ.ن: نسبت به پارسالم به عنوان نویسنده خیلی فرق کردم، این روزها خیلی حرفهای تر دارم روی کارهام تمرکز می کنم و میرم جلو و چاپ کتاب دومم احتمالش خیلی بالا رفته.فقط نیازمند دعای شما عزیزان هستم.دعامون کنید.
درباره این سایت